زندگی به من لبخند می زند،از دور دستهایش را می بینم،سعی می کنم آرام آرام به سویش روم.قدم هایم را آهسته برمیدارم تا خوشه های گندم زیر پایم،نظاره گر صحنه ای باشند که خورشید جاودانه برایم تداعی کرد،من به خورشید رسیدم و زندگی به من لبخند می زند،خوشه های نیلگون شفق برایم دست می زنند.آنها به من گفتند :شاد باش و من شادم به خاطر خوشه ها و زندگی می خندد به خاطر من! چقدر لبخند زندگی زیباست... آری زیباست اگر ببینمش و به خاطر گذشته....
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : جمعه 13 / 6 / 1391
| 18:5 | نویسنده : سمیرا |